ذره ای بودم

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰


۱۲
تیر


یادمه پارسال یه زیارت چند نفری با دوستان رفتیم امامزاده صالح (علیه السلام)! و قطعا وسیله ی مورد نظر برای رفت و برگشت همون مترو شلوغ بود.یعنی ایستگاه تجریش و از اونجا تا امامزاده هم چند قدمی پیاده.. حالا ایناش زیاد مهم نیست..! وقت برگشت که دوباره سوار مترو شدیم،هیچ صندلی ای گیرمون نیومد؛ پس نشستن کف ِمترو اونهم با تکیه به دَر رو انتخاب کردیم یعنی خب در واقع "مجبور" بودیم چون حق ِ انتخابی نداشتیم. بالاخره ازایستگاه تجریش تا ایستگاه امام خمینی راه زیاد بود! ما هم که خسته!! و حالِ ایستادن هم هرگز. خلاصه چشمتون روز بعد نبینه ازونجایی که ایستگاه تجریش آخرین ایستگاه به شمار میاد؛ وقتی به مقصد میرسه و مسافرها رو پیاده میکنه دوباره همون راه رو بر میگرده، ما هم بی توجه به مسیر بازگشت وقتی به ایستگاه بعدی به سمت کهریزک رسیدیم، یکدفعه دیدیم دری که فقط به اندازه چند دقیقه تکیه گاهمون بود، باز شد اونهم خلاف جهت و هرچهار نفرمون به یک دفعه پشتمون خالی شد و من فقط یادم میاد که از پشت چادرِ دوست کناریم رو گرفتم که یه وقت سرم با کف ِ زمین برخورد نکنه..حالا اون هیجان و خنده های تا خودِ خونه یک طرف و از طرفی هم داشتیم به آدمایی که تو اون چند دقیقه با ما هم مسیر بودن فکر میکردیم که به غیر از یه دختر فال فروش شش و هفت ساله هیچکس به ما گوشزد نکرد (تازه اونم که ما اونقدر مشغولِ حرف زدن بودیم که توجهی نکردیم و با مرور بعدهای جریان یادمون اومد) که شماهایی که این قد سرخوشانه و با اطمینان خاطر به این در تکیه دادید حواستون باشه تا مقصد اینطور نمیمونه و بالاخره پشتتون خالی میشه..و بعد از اون اتفاق هر وقت سوار مترو میشم وقتی میخوام برای چند دقیقه به درِ مترو حتی ایستاده تکیه بدم یهو ته تهِ دلم خالی میشه..نه برای اینکه قرار هست دری که بهش تکیه دادم باز بشه،بلکه یاد تمام اون وقتایی میفتم که از یاد میبرم که تگیه گاه اصلیم باید چه کسی باشه؟ باید به بودن های چه کسی اونهم پشت سرم اطمینان کنم.باید دلخوش به هستن های کی باشم؟ یه وقت اگر زیر پام خالی شد دستم رو به کجا بگیرم یا نه اصلا دستِ کی رو بگیرم؟! اصلا کسی هست روی این زمین خاکی که دلش بخواد دستِ آدم رو بگیره؟! و مثل کوه پشتِ آدم باشه...؟! کسی هست که وقتی زیر پاش خالی شد تو رو هم نکشه به پرتگاه..! درسته! به همون توکل فکر میکنم و صاحب اصلی این لفظ.به همونی که گاهی وقت ها یادم میره تنها اونه که خیلی خوب تکیه دادن به خودش رو به من یاد داد،،امیدواری به خودش رو بدون تکیه به این آدم هایی که حکمِ آدم برفی رو دارند؛آدمایی که با تکیه بهشون یک روز باید مطمئن باشی بالاخره آب میشن و پشت ِ تو خالی و خالی تر خواهد شد..آدم هایی که نه تنها توکل بردار نیستن بلکه اعتماد بردار هم نیستن..آدم هایی که  تو یک دوره از زمان هم اگر بهشون تکیه و اعتمادی باشه حتما موقتی خواهد بود و حالا این آدم هرکسی میخواد باشه..گاهی وقت ها خیلی زیاد غبطه ی حالِ اون بنده هایی رو میخورم که خیلی خوب وارستگی رو برام معنی میکنن نه وابستگی رو! وابستگی به هرکسی جز اونی که باید..جز اونی فقط خودش برای آدم میمونه!

 

 

پی نوشت: تو هر ارتباطی باید مراقب بود،بعضی از آدم ها حکم دیوارِ تازه رنگ شده رو دارن! آدم بعد از تکیه بهشون تازه میفهمه چه بلایی سرش اومده.

 

 

 

  • صدرا ..

 

 

رفتن برقِ خونه تو این زمونه یعنی:

خاموشی کولر

خاموشی پکیج

خاموشی تلفن خونه

نداشتن یخ و آب خنک اون هم دمِ افطار

خاموشی تلویزیون

خاموشی مودم

موندن پدر خونه پشت در خونه!!

خاموشی لبتاب و گوشی موبایل به دلیل نداشتن شارژ.

و همه ی اینها مساویه با خونه ای که تو باید بخونی "جزیره" نه خانه.

خلاصه زندگی کردن یه جورایی تعطیل!

البته اگه بشه اسم این نوع زیستن رو گذاشت زندگی!!

 

پی نوشت: چند مدت پیش با دوستان دانشکده رفته بودیم بازدید خونه های تاریخی کاشان و خلاصه غرق در شعف و از یک سو هم ذوق ملیتیِ ِ ایرانی-اسلامی مون هم حسابی فوران کرده بود از رفیق شفیقمان پرسیدم بنظرت اگه الان به ما پیشنهاد بدن تو این خونه های زیبا زندگانی کنیم،این کاره ایم؟! یه نگاهی کرد؛سری تکون داد و لبخند! منم گفتم بله خودم فهمیدم!! به اندازه ی یک ماه تاب میاریم البته اگه برای بعدش یه خطِ وایرلس و کتابخونه برامون بذارن کنار! داخل پرانتز با تمام امکانات خونه های الانمون.

 

پی نوشت2: اما اعتراف میکنم حال خوبِ این خونه ها رو با هیچ خونه ی امروزی ای نمیشه عوض کرد.

 

 

 

خانه ی عباسیان

 

 

 

 

  • صدرا ..

 

سفره ی دل..

نغمه ی جان..

لحظه ی شیرین سفر..

دست بزن!

پای بکوب!

رقص کنان سوی خدا بال بزن..

 

دیده گشا،

خوش بنشین..

خوش خبرم،فال بزن..

 

 

خدایا! در سفره ی مهمانی ات کاش مرا جایی باشد در جوار تو! باشد که دلم این یک ماه تنها از خودت روزی طلبد.

 

 

 

 

 

  • صدرا ..

 

دست خودِ آدم نیست!
وقتی تو یه رابطه ای قرار داره که برای همگان فقط حکمِ یک تابلوی نقاشی شده ی زیبا داره باید هم گاه ترکه ای بخوره!
ترکه ای از حرفِ آدم های اطراف.
آدمهایی که ندونسته حرف میزنند و ندیده قضاوت.
آدم هایی که دنیا رو از قاب کوچک و کمی کجِ ذهنشون نظاره میکنند..
فقط "لطفا" حرمت نگه داریم؛؛ گاهی وقتا یه حرفی میزنیم و یه کاری میکنیم که تازه چند وقت بعد پی به اشتباهِ خودمون میبریم..



خدایا! دیگران نمیبینند و فریاد میزنند،تو میبینی و سکوت میکنی..!!



پی نوشت: لفظ احترام و  آبرو را رو  هر روز باید هجی کنم،تا برای هرکسی به اندازه ی مفهوم انسانیت به کار ببرم.نه به اندازه ی دو مردمک چشم و یک سوراخِ گوشم.

 

پی نوشت2: از صبح ظاهرا خداجان عجیب داره صبرم رو اداره میکنه! شکر.
 
 

  • صدرا ..

 

فک کنم تنها لطفِ تماشای مسابقه ی فوتبالِ تیم آرژانتین و تیم ملی برای من در حال حاضر،نشستن به مدت نود دقیقه در کنار این خانواده ی کوچک و همراهی کردن این تنها دارایی هایم بعد از خدا در ذوق ها و خنده ها و گاه ناراحت شدن هاشون باشه ...! به همراه کمی تخمه ی کدو و گوش دادن به توضیحات برادر کوچکتر که زیر صدای گوینده برامون دوباره گزارش میکنه و ما هم مجبوریم با حوصله ی زیاد به حرف های این آقای فوتبالیست کوچیک خونه هم گوش بدیم... (دقیقه بیست و هفتم)

 

 

پی نوشت: آقای پدر میگن ما که با این اوضاع (!) توقعی از برد تیم ملی نداریم؛؛اما چقدر آدم دچار شعف میشه وقتی سرود ملی کشورش رو تو خارج از خاک ایران و تو یک مصاف بین المللی میشنوه ؛)  

 

 

 

  • صدرا ..

 

میگفتن:"مراقبِ" چشمانت باش!

چشم،،حساس ترین نقطه ی وجودیِ وجودِ توست.

و همین چشم دریچه ایست برای کاشته هایی که یک روز در قلب ِ تو سبز خواهد شد و تو باید برداشت کنی.

میگفتن: حیف است..

چشمانت به نگاهِ ... عادت مده!

چشمانت را به بد عادت مده.

چشمانت را حتی گاه به دیدن بعضی زیبایی ها هم عادت مده!

زیبایی هایی که به تو تعلق ندارد.

 

خدایا!

قرار بود با این دو دیده تو را بیایم..

گاه بخواهم هم نمیشود..گاه چشمانم برای خودم نیست.برایِ تو هم نیست.گاه با مردمکانِ چشمانم غریبی میکنم.

 

 

  • صدرا ..

 

- برادرجان! آیا شما از اهالی ِ این روستا هستی؟
- بله آقا،سلام! خسته نباشید!
- برادر! آیا ما را به روستای شما راه می دهند؟
- چرا ندهند آقا؟ مگر میشود که مهمانی چون شما،از راهی دور برسد و دروازه ی همیشه گشوده ی روستا را به رویش ببندند؟
- ممنون برادر! آیامردم ِ این روستا،چند مهمانِ ماندگار هم قبول میکنند؟
- چرا نکنند آقا؟ قدم ِ همه تان روی چشمِ ماست.از چهره ی شما،نور می بارد آقا! شما را خدا به این روستا فرستاده است.شما چیزی را به روستای کوچک ما آورده یید که هیچ کس پیش از شما نیاورده است.ما،چهارماه است که چشم به راه ِ شما هستیم...ناهار،همگی تان،مهمانِ این بنده ی حقیر باشید.بعد،استراحتی بکنید،نماز مغرب و عشا را بخوانید،آن وقت بنده،دهخدا و بزرگان روستا را گِرد می آورم تا حکایتِ شما را بشنوند و تصمیم بگیرند که در حقّ تان چه خدمتی باید بکنند...
- ملّا! چقدر دیر کردید! دیگر چیزی نمانده بود که به دنبال تان  بفرستیم...اگر در دل های مان نبود که سر انجام از راه خواهید رسید و روستای محقّر ما را نور باران خواهید کرد،تا به حال،ناامیدی جان شمارا پر کرده بود و دلِ ما را شکسته بود؛امّا شب همه شب گردِ هم می نشستیم و می گفتیم: "مگر میشود که آقا نیایند؟ ممکن نیست..."
- خدا عمر باعزّت به شما بدهد.طوری حرف می زنید که انگارمن وعده داده بودم بیایم.
- شما وعده نداده بودید؛وعده ی شما را به ما داده بودند...ما اینجا مُلّا و پیش نمازِ پیری داشتیم که چهارماهِ پیش،دارِ فانی را وداع گفت.آنگاه ،بنده،موقتاً،پیش نمازی را پذیرفتم، و همه چشم به راهِ شما نشستیم؛زیرا،روزی،عابری که به تصادف از اینجا می گذشت به ما مژده داد و گفت: "مردی  در راه است که ایمانش،مثل خورشید،روستای شما را روشن خواهد کرد و وجودش،نام روستای شما کَهَک را بر بالای یکی از اوراقِ باشکوهِ تاریخِ اسلام خواهد نوشت، و حرارتِ حضورش،دل هایتان را در قلبِ زمستانِ کویرِ تردید،داغ خواهد کرد،و مهربانی اش،کودکانِ ده را به اوجِ نشاط خواهد رساند؛وَ او از شما پناه خواهد خواست، و شما به  او منزل  و زمین و ابزارهای زراعت خواهید داد، و او از شما ارادتِ به ائمه ی اطهار را خواهد خواست، و شما یکپارچه ارادت خواهید شد، و او از شما کار کردنِ توأمِ با ایمان ،اندیشیدنِ توأمِ با ایمان ،سخن گفتنِ توأمِ با ایمان،شادی وغمِ توأمِ با ایمان،خوردن و نوشیدن و خفتن و بیدار شدنِ توأمِ با ایمانِ، و عبادت کردنِ توأمِ با ایمان را خواهد خواست، و شما هرآنچه راکه او بخواهد ،خواید پذیرفت..."
- پس،برادرها! باید صبر کنیم تا آن آقا بیاید...من مُلّای ساده یی بیش نیستم که به ناکجا آبادی تبعید شده ام – با خانواده ام  و تنی پند از یارانِ خوبم؛و خدا یقیناٌ خواسته است که آن ناکجا آباد،آبادیِ سرسبز و زیبای شما باشد،و مردمش، در مهمانی و مهمان نوازی یگانه باشد... بنده البتّه مُلّایی روستای روستای شما را خواهم پذیرفت و به فرزندانِ شما سوتد و قرآن خواندن خواهم ؛خواهم آموخت و در کنار شما در تمام ایّامِ سوگواری،سوگواری خواهم کرد؛امّا بدانید که آن پیش نمازِ بزرگِ عالیقدر در راه است و روزی،بی شک خواهد آمد،و زورمندان را سرنگون خواهد کرد و خوراکِ گرسنگان را از بیش سیران ،خواهد گرفت و به به گرسنگان خواهد داد و جامه ی برهنگان را از بیش پوشیدگان. وخانه ی بی خانِگان را از بیش خانه داران، و نه فقط این روستا و شما را که چشم به راهش هستید،بل سراسر جهانِ ستم دیده ی ما را پُر از عدل و شادی و مهربانی خواهد کرد و به راهِ راست خواهد بُرد و آفتابِ وجودش ظلم و ظلمت را از خاطر همگان پاک خواهد کرد..
- ان شاءالله! ان شاءالله! 

 

مَردی در تبعیدِ اَبَدی (براساسِِ زندگیِ مُلّاصدرای شیرازی صدرالمُتألّهین)*

 

پی نوشت: اَللَّهُمَّ وَ أَدرک بِنَا أَیامَهُ وَ ظُهُورَهُ وَ قِیَامَهُ وَ اجعَلنَا مِن أَنصارهِ وَ ...

 

 

 

 

  • صدرا ..

 

کاش زندگی هم مثل یه پیاده روی طولانی بود! هر جایِ راه که خسته شدی خیلی راحت بشینی رویِ جدول کنارِ خیابون و خستگی بِدَر کنی..! و خیلی راحت خطاب به خدا  بگی: "آخیش...خدایا! خسته شدم ..." و یا حتی اگر کسی همراهت بود ازش خواهش کنی که اونهم کمی کنارت استراحت کنه.اما نه! زندگی پیاده روی نیست.زندگی همون زندگیه! باید بطور مستمر در جریان باشی.باید شناختی از لفظ "توقف" و فعل "ایستادگی" نداشته باشی.باید کوله پشتیِ پر ز تنهاییت رو با کلی بارِ سنگین دیگه،خودت بتنهایی به دوش بکشی.باید اخم نکنی.باید اگر گله و شکایتی هم بود،نزدِ غیر نبری.باید اگر یکوقت تو یکجایی از مسیر همراهی داشتی فقط تو همون یک مقدار مسیر کنارش قدم بزنی،باید دل نبندی به همیشه بودنش.باید جا نمونی.باید کم نیاری.باید یک وقتایی یه کوچه های تنگ،باریک و پر ز تاریکی رو خودت به تنهایی طی کنی..باید یادت بمونه از اول راه خودت بودی و یه "بسم الله" و  این راهی که انتخاب کردی ..

 

خدایا! کوله پشتیم به اندازه توانم پر شده؛اما نمیدونم برای دستایِ خالیم تو ادامه ی این راهِ دراز چقدر بار کنار گذاشتی..؟!

 

 

پی نوشت: وقتی که خیلی از راهِ دراز بی کسی پیششون گله میکنم برام این آیه رو میخونن:

                " وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادى‏ کَما خَلَقْناکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ..." 94 انعام.

پی نوشت 2: اصلا حال خوبی نیست وقتی حال ِ تمام اطرافیان خوب باشه و تو فقط برای دلخوشی اونها وانمود کنی که حال تو هم خوبه.

 

 

  • صدرا ..

 

.

.

.

خدایا!

دیدارت نورِ دیدگان من است،

و وصالت آرزوی هستی ام،

و تنها به سوی توست اشتیاقم،

تنها در مسیر عشق توست شیفتگی ام

و در هوای توست دلدادگی ام،

و خشنودی ات مقصود من،

و دیدارت نیاز من،

و جوارت مطلوب من،

و نزدیکی ات نهایتِ خواسته ی من است،

آسودگی و راحتم در راز و نیاز با توست،

داروی دردم ، و درمان بیماریِ سینه ام ، و خنکای آتش ِ قلبم،

و بر آمدنِ اندوهم تنها پیشِ توست،

پس در هنگامِ ترس همدمم باش، و لغزشم را نادیده گیر، و گناهم را ببخش..

مرا از خود جدا مکن، و از خویشتن دورم مساز،

 

ای نعمت و بهشت من،

ای دنیا و آخرتم

 

ای مهربان ترین مهربانِ من!*

  

                                                                                   

 

زبانِ سخن شاید هیچ زمان نبود اگر تو با سجاده ی سبزِ حرفهایت خدارا را برایم هجی نمیکردی..

 

                                                                                                                       مناجاة المریدین*

 

 

 

 

 

 

  • صدرا ..

بنام طوفان!

۱۲
خرداد

 

 

دانی که چرا گه گاه طوفان میشود؟!

 

صحنه ی جنگیدن "عباس" اکران میشود

 

 

  • سعید طغیانی
  • ۰
  • ۰

این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.

  • سعید طغیانی
  • ۰
  • ۰

این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.

  • سعید طغیانی